بشنو ای محبوب
که مقصود آفرینش تویی
نقطه مرکز و محیط کائنات تویی
آن مشیت و فرمان
که بین آسمان و زمین در حرکت است تویی
بسیط و مرکّب تویی
من ادراک را در تو آفریدم
تا آیینه دیدار من باشد
اگر مرا ادراک کنی خود را نیز درخواهی یافت
اما اگر در سودای خود باشی
طمع مدار که هرگز با ادراک نفس خود مرا ادراک کنی
تو به چشم من توانی دید، مرا و خود را
و به چشم خود نخواهی دید ،مرا و خود را
ای محبوب
چه بسیار که تو را خواندم و تو آوای من نشنیدی
چه بسیار که جمال خود را بر تو نمودم
و تو رؤیت نکردی
چه بسیار خود را چون رایحهای خوش در عالم پخش کردم
و مشام تو آن را احساس نکرد
پس خود را چون طعامی در خوان هستی نهادم
و تو از آن تناول نکردی و نچشیدی
چرا نمیتوانی در لمس اشیا مرا احساس کنی
و در شامه گل سرخ مرا ببویی
چرا مرا نمیبینی
چرا مرا نمیشنوی
چرا، آخر چرا؟
من از هر لذتی برای تو برترم
من از هر آرزویی مطلوبترم
و از هر جمال زیباترم
زیبا منم، ملیح و جذاب منم
مرا دوست بدار
و غیر مرا دوست مدار
به من بیندیش و در سودای من باش
در سودای دیگری مباش
مرا در آغوش گیر
مرا ببوس
که وصالی چون وصال من نخواهی یافت
دیگران همه تو را به خاطر خود دوست دارند
و من تو را به خاطر خودت دوست دارم
و تو از من میگریزی،
ای محبوب
تو با من در عشق، مصاف انصاف نتوانی داد
زیرا اگر تو قدمی به من نزدیک شوی
من صد گام به تو نزدیک خواهم شد
من از نفْس به تو نزدیکترم
من از جان و نفَس به تو نزدیکترم
غیر از من کیست که با تو چنین رفتار کند؟
مرا بر تو غیرت است
و دوست ندارم که تو را نزد غیر ببینم
حتی نخواهم که تو با خود باشی
نزد من باش تا نزد تو باشم
و چنان نزد من باش که از آن بی خبر باشی
ای محبوب
بیا تا پیش رویم به سوی وصال
اگر بر سر راه وصال، “فراق” را یافتیم
طعم فراق را به او خواهیم چشاند
ای معشوق بیا دست در دست هم نهیم
و به پیشگاه آن حقیقت لایزال رویم
تا او میان ما حکمی جاودانه کند
و ما را صلح و آشتی دهد
آشتی پس از قهر
آه که چیزی لذتبخشتر از این در جهان نیست
نشستن در کنار یار
و با هم سخن گفتن.
به یمن همت حافظ امید هست که باز :
اَری اَسامرُ لیلای، لیله القمر
ببینم که در شب مهتاب با لیلای خود نشستهام و با هم قصه دل میگوییم…
شعر از محی الدین عربی – کتاب التجلیات
ترجمه حسین الهی قمشهای
دیدگاهتان را بنویسید