ماه که آوازه ی زیبایی و درخشنگی خورشید را شنیده است دلداده ی خورشید میشود و دوست دارد برای یک بار هم شده خورشید را ببیند؛ اما از اقبال بد همیشه خواب میماند و این باعث ناکامی وی می شود. اما برای این کار تدبیری می اندیشد و از ستاره ای که همیشه کنارش است میخواهد که تا هنگام آمدن خورشید، وی را بیدار نگه دارد تا معشوقش را ببیند. سرانجام شبی ستاره عهد خود به جای آورده و تا هنگام آمدن خورشید، ماه را بیدار نگه میدارد. اینجاست که ماه، خورشید را می بیند و راز دلش را فاش میگوید. ماه و خورشید دلباخته ی یکدیگر میشوند و کارشان را فراموش می کنند؛ تا جایی که این شب بلندتر از شب های دیگر میشود. از دلدادگی این دو مهر زاده میشود و نام یلدا را به خود میگیرد و از آن پس در طول سال تنها یک شب است که خورشید و ماه یکدیگر را می بینند و به یکدیگر مهر میورزند….
بادِ آسایش، گیتی نزند بر دلِ ریش صبحِ صادق ندمد تا شب یلدا نرود
*غزل سعدی*
یلداتون خوش! 🙂
دیدگاهتان را بنویسید