دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
در راه با پرودرگار سخن می گفت: ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
شعر کامل از مثنوی معنوی مولوی
کان جوان در جست و جو بد هفت سال از خیال وصل گشته چون خیال
سایهٔ حق بر سر بنده بود عاقبت جوینده یابنده بود
گفت پیغامبر که چون کوبی دری عاقبت زان در برون آید سری
چون نشینی بر سر کوی کسی عاقبت بینی تو هم روی کسی
چون ز چاهی میکنی هر روز خاک عاقبت اندر رسی در آب پاک
جمله دانند این اگر تو نگروی هر چه میکاریش روزی بدروی
سنگ بر آهن زدی آتش نجست این نباشد ور بباشد نادرست
آنک روزی نیستش بخت و نجات ننگرد عقلش مگر در نادرات
کان فلان کس کشت کرد و بر نداشت و آن صدف برد و صدف گوهر نداشت
بلعم باعور و ابلیس لعین سود نامدشان عبادتها و دین
صد هزاران انبیا و رهروان ناید اندر خاطر آن بدگمان
این دو را گیرد که تاریکی دهد در دلش ادبار جز این کی نهد
بس کسا که نان خورد دلشاد او مرگ او گردد بگیرد در گلو
پس تو ای ادبار رو هم نان مخور تا نیفتی همچو او در شور و شر
صد هزاران خلق نانها میخورند زور مییابند و جان میپرورند
تو بدان نادر کجا افتادهای گر نه محرومی و ابله زادهای
این جهان پر آفتاب و نور ماه او بهشته سر فرو برده به چاه
که اگر حقست پس کو روشنی سر ز چه بردار و بنگر ای دنی
جمله عالم شرق و غرب آن نور یافت تا تو در چاهی نخواهد بر تو تافت
چه رها کن رو به ایوان و کروم کم ستیز اینجا بدان کاللج شوم
هین مگو کاینک فلانی کشت کرد در فلان سالی ملخ کشتش بخورد
پس چرا کارم که اینجا خوف هست من چرا افشانم این گندم ز دست
و آنک او نگذاشت کشت و کار را پر کند کوری تو انبار را
چون دری میکوفت او از سلوتی عاقبت در یافت روزی خلوتی
جست از بیم عسس شب او به باغ یار خود را یافت چون شمع و چراغ
گفت سازندهٔ سبب را آن نفس ای خدا تو رحمتی کن بر عسس
ناشناسا تو سببها کردهای از در دوزخ بهشتم بردهای
بهر آن کردی سبب این کار را تا ندارم خوار من یک خار را
در شکست پای بخشد حق پری هم ز قعر چاه بگشاید دری
تو مبین که بر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه
گر تو خواهی باقی این گفت و گو ای اخی در دفتر چارم بجو
برچسبها: مولانا
دیدگاهتان را بنویسید