نوروز – شعر فردوسی
به فَرِ کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر نِشاخت
که چون خواستی دیو برداشتی
ز هامون، به گردون برافراشتی
چو خورشیدِ تابان میانِ هوا
نشسته بر او شاهِ فرمانروا
جهان انجمن شد بر آن تختِ او
شگفتی فرومانده از بختِ او
به جمشید بَر، گوهر اَفشاندند
مَرْ آن روز را «روزِ نو» خواندند
سرِ سالِ نو، هُرمُزِ فَرْوَدین
برآسوده از رنجْ تنْ، دل ز کین
بزرگان به شادی بیاراستند
مَی و جام و رامشگران خواستند
چنین جشن فرّخ از آن روزگار
به ما ماند از آن خسروان یادگار
دیدگاهتان را بنویسید