تنهاترین نهنگ دنیا؛ این اسمی ست که روی نهنگ 52 هرتز گذاشته اند! تنهاترین نهنگ دنیا به دلیل فرکانس ۵۲ هرتز آوازش، نهنگ ۵۲ هرتزی نامیده می شود و این فرکانس بسیار بالاتر از میزان فرکانسی است که برای سایر نهنگ ها قابل شنیدن باشد. صدای نهنگ 52 هرتزی از اواخر دههٔ 1980 بهطور متناوب در نقاط زیادی شنیده شده و به نظر میرسد که تنها نهنگی است که در این فرکانس، امواج صوتی تولید میکند. این نهنگ با نام « ت...
بیشتر بخوانید
آدم آهنی و شاپرک
داستان آدم آهنی و شاپرک - ویتاتو ژیلینسکای واقعا داستان قشنگیه! اگر چه آدم آهني قصه ي ما در گوشه اي از سالن نمايشگاه ايستاده بود ، ولي هميشه جمعيت زيادي دورش جمع مي شدند وتماشايش مي کردند. وسايل جالب الکترونيکي زيادي در آن جا بود ولي آدم آهني يکي از بهترين و جالب ترين وسايل بود. بچه ها و بزرگ ترها چندين مرتبه به طرفش مي آمدند و حرکات جالب بازوان آهنيش ، سر جعبه مانندش و تنها چشم نارنجي رنگش را به...
بیشتر بخوانید

چی شد که اینطوری شد مهندس؟!
همین شنبه که روز مهندس بود، خواجه نصیر طوسی و شیخ بهایی و ابوجعفر خازن خراسانی در قهوهخانهای در شهر ری دور هم جمع شده بودند و برای آگهیهای استخدام رزومه میفرستادند و قلیان دود میکردند! خواجه نصیر همینطور که داشت به دوسیب نعناعش پک میزد به خازن خراسانی گفت: راستی خازن! روزت مبارک! روز مهندسه! شیخ بهایی درحالیکه داشت داخل قندان دنبال قند ریز میگشت تا با چاییاش بخورد، گفت: خازن جان، تو که ا...
بیشتر بخوانید
کلمه سه حرفی؛ از همه چیز برتر است
توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم خواندم سه عمودی یکی گفت : بلند بگو گفتم : یک کلمه سه حرفیه از همه چیز برتر است حاجی گفت: پول تازه عروس مجلس گفت: عشق شوهرش گفت: یار کودک دبستانی گفت: علم حاجی پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه گفتم: حاجی اینها نمیشه گفت: پس بنویس مال گفتم: بازم نمیشه گفت: جاه خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه مادر بزرگ گفت: مادرجان،...
بیشتر بخوانید
شمه ای از روزگار نو عروسان در قدیم
شمه ای از روزگار نو عروسان در قدیم در قدیم دختران را تا قبل از ۱۵ سالگی شوهر میدادند و اگر دختری به مرز ۱۸ سالگی میرسید ترشیده بود و در ۲۰ سالگی میگفتند دختر که رسید به بیست باید به حالش گریست. آن موقع ها که خانه ها بزرگ بود و اتاقهای متعدد داشت والدین اجازه نمیدادند که پسرشان به مستاجری رفته و دور از نظر و صلاحدید آنها زندگی جدید خود را آغاز کند, مگر بعد از سالها و بدنیا آمدن چند فرزند. و اما هنگ...
بیشتر بخوانید
جوجه عقاب – گابریل گارسیا مارکز
جوجه عقاب - گابریل گارسیا مارکز : کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیا...
بیشتر بخوانید
مفتاح راه
مفتاح راه دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت! در راه با پرودرگار سخن می گفت: ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت! او با ناراحتی گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز! آن گره را چون نیارستی گشود این گره ب...
بیشتر بخوانید
روز برفی
روز برفی به مناسبت آمدن پاییز و برف! داستانی زیبا از برف و روزگار قدیم! همه جا سفید بود. شب برف آمده بود و هنوز تک و توکی بفهمی نفهمی برف میآمد . درختها و هره ها و پشت بام ها پر از برف شده بود. دوبدم پشت پنجره پنجدری رو به قبله ... بیرون هوا خیلی سرد بود. روی هره یک عالم برف نشسته بود و پیش خودم گفتم نکنه یک دفعه تیغه دیوار برگرده , حیف اون شمشادهای کنارش. از آنجا که ناودان قرار داشت قندیل های قشن...
بیشتر بخوانید
شیطان مسئول فاصله هاست
شیطان مسئول فاصله هاست!عرفان نظرآهاری گفت : کسی دوستم ندارد . میدانی چقدر سخت است. این که کسی دوستت نداشته باشد؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی حتی تو هم بدون دوست داشتن .......! خدا هیچ نگفت. گفت به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است. چشم ها را آزار میدهم. دنیا را کثیف میکنم. آدم هایت از من میترسند. مرا میکشند برای این که زشتم. زشتی جرم من است. خدا هیچ نگفت. گفت : این دنیا فق...
بیشتر بخوانید
صداقت
این متن، جزء ۱۰ متن برتر از نگاه مجله معتبر فوربس است. این متن، سه مرتبه در این لیست در مقام اول قرار گرفته... ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ، ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺗﯿﻠﻪ ﻭﺩﺧﺘﺮﭼﻨﺪﺗﺎﯾﯽ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﭘﺴر ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﯿﻠﻪ ﻫﺎﻣﻮ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺪﻡ وﺗﻮ هم ﻫﻤﻪ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽﻫﺎﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ، ﺩﺧﺘﺮ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ ... ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻭ زیباترین ﺗﯿﻠﻪ ﺭﻭ یواشکی برداشت و ﺑﻘﯿﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺩﺍﺩ، ﺍﻣﺎ: ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﻮﺭﮐﻪ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺑ...
بیشتر بخوانید